می نویسم تمام.... اول برگ
قصه ى من شروع پایان ها است
پیش من عشوه میایی روسری شل می کنی
تاسوالی ازتو می پرسم کمی هول می کنی
بی تو نداشت صبر، که با تو قرار داشت
از آسمان به سوی تو قصد فرار داشت
مهر بود و مهر او پر کرد دستان مرا
دست لطفش کرد آرام آه چشمان مرا
#فرمان_بده
هر زمان از ماه رویت چیده ام من هور را
دست ساقی دیده ام سر پنجه ی انگور را
عشق لطفی است که عاشق به خودش داشته است...
رحم کن عشق به حال دل ما کوچک ها
غرش شیر کجا و جگر کودک ها
عشق پاییز نگاه است چه خوشرنگ شدی؟
سوی من پنجره باز است چرا سنگ شدی؟
کبوتری لب بامی نشسته بود فقط
حریص دانه ی دامی نشسته بود فقط
اصلم نیست...
با تو هر چیز که هست حال غزلها غم نیست
بی تو چشمک زدن ریسه به جز ماتم نیست
سرود، شمع نگاهم میان شعر لبت
به اشک...واژه نباشد زبان شعر لبت