غرور، غریق، غروب، غبار...
غروب، غبار، غرور، غریق
من غریق غروب لبخندت......
بس که تاب عبور دارد خُب!
رقص در نور می کنم چو غبار
با تو بودن غرور دارد خُب
«حسین عباسی فر»
در جشن غروب خاک برپا شده بود
با دست غبار سایه ها تا شده بود
یک تازه غریق بی نفس در بر آب
مبهوت غرور سرد دریا شده بود
«محمد معماریان»
بهم بریز جهان را به زیر پات کمی
به زیر رقص قدمها و خندههات کمی
نفس بکش به طلوع دوبارهی خورشید
غروب را بتکان گوشهی حیاط کمی
غبار خستگیت را به کوچهها بسپار
به مکتبت بکشان دورهی هرات کمی
غریقگمشده در بازوان تیمورت
منم! خراج بده شاه کیش و مات! کمی
بدون تاج غرورت بچرخ در خانه
بهم بریز جهان را به زیر پات کمی
«زهرا رشیدی»
"غریق" و خسته ز خود در"غروب"
معنایم
گرفته روی من از
خود،"غبار" آیینه
شکست تابوی تصویرم از
"غرور"خودم
نشان من نده من را دوباره آیینه....
«نرگس سادات اصفا»
دلم شکسته، دلم ویران
غروب تلخی و جانکاهی
غریق موج بلا خیزم
دچار جاذبه ی ماهی
غرور پنجره ام هر شب
به پای رفتنت افتاد و...
شب و غبار و سیاهی ها
سکوت و سایه ای و آهی...
«طاهره طایفه»
- ۹۴/۰۹/۱۴