صبح شده باز پاشو بشین کنارم
بخند و باز کن چشاتو عزیزم
دعا بکن که روز خوبی باشه
تا من برات چایی شیرین بریزم
«ساقی
صبح شده باز پاشو بشین کنارم
بخند و باز کن چشاتو عزیزم
دعا بکن که روز خوبی باشه
تا من برات چایی شیرین بریزم
«ساقی
نارنج و بهار و بوسه در لبخندت
یک قاصدک پر از خبر لبخندت
خواب خوشی و بجای تعبیر فقط
یک بوسه به خواب و بوسه بر لبخندت
« زهرا
همه فکر میکنند که میخواهم مخ تو را بزنم
اما نمی دانند که
من فقط به دنبال قلب توام...
نه...
حتی به دنبال قلب تو نیستم
میخواهم قلبم را
عقلم را
دنیایم را
دینم را
حتی نفسهایم را به تو بدهم...
از تو چیزی نمیخواهم
جز لبخندت...
میگویم دوستت دارم
نگو من هم...
فقط بخند...
همین
«دلاوار»
نقیضه ی طنز با مطلعی از قصیده حافظ
«ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی»
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
گذشت دوره ی آن کیس های مجانی
دلاوار(ح. عباسی فر)
گذشت دوره ی نامه گذشت دوره ی عشق
رسیده دوره ی چت ها... قرار پنهانی
«دلاوار»
رسیده وقت وصال سریع و بی زحمت
ولی امان طلبم از رفیق مامانی
«محدثه.س»
چه خوب اگر برسد باز روزهای قدیم
و لحظه ای که یهو می رسید طوفانی
همان دمی که شنیدیم زنگ خانه و بعد
صدای دختر همسایه... نذر ... قربانی...
«دلاوار»
وفا و عشق و بقا نیست هیچ هنر و
هنر تو داری اگر یار خود بپیچانی
«محدثه.س»
گذشت دوره سکه و باجه تلفن
رسیده مخ زنی حتا به استیکردانی
خدا رساند مکانی به نام پی وی و بعد
نفس بریده ها پسرها از این به آن جانی
«زهرا. ر»
شدم من عاشق و در آن زمانه ی سخت
گرفت دستمو بابامو گفت: حیوانی؟
«دلاوار»
برای یک دو سه جمله کامنت بازی و بَس
هزار دلهره داری چنان که میدانی
«محمد.م»
نیاز نبود بگوئیم ما که "دوستت دارم"
فقط یکی دو نگاهی و بعد: می دانی؟
«دلاوار»
چه رفت و آمدی است بین این صفحات
تو فیلن و منم آن ثابت و تو میدانی
«محدثه. س»
تصورم ز لبانت شبیه غنچه بود ولی
شبیه پنجره ای باز زیر بارانی
«دلاوار»
در این زمانۀ سرعت، به یُمن اینترنت
گذشت دورۀ عشق و نگاه پنهانی
«محمد. م»
در انتهای دو ابروی نازک پسران
بخوان تو شیوه ی مردانگی! به آسانی!
«دلاوار»
صدا زند که بیا شامتو بخور ای مرد
زنم وگر نروم قصه هست: "خود دانی"
«دلاوار»