فرمان_بده...دلاوار
#فرمان_بده
هر زمان از ماه رویت چیده ام من هور را
دست ساقی دیده ام سر پنجه ی انگور را
چشم هایت بسته شد تا من نگاهم گل کند
می رساندی از نگاه بسته ات منظور را
عشق را فرمان بده با چشم تا امضا کنیم
روی دست آن یکی با بوسه این منشور را
مُهر مهرت را فقط با آب لب تر کن که من
شک ندارم می برم تا خاک این ممهور را
واژه ها آشفته تر از روزِ بی روی تو اند
پیچ #شب-زلف تو موزون میکند منثور را
حال من وقتی تفقد میکنی افسانه نیست
خوانده ام آیات دستی که سلیمان مور را...
من زمین خوردم که دستم را بگیری...پهلوان-
کِی تمسخر میکند جنگ آور مقهور را
"دوس ت دارم" های تو حتی اگر مکسور نیست
می کند آرام و درمان این دلِ مکسور را
تشنه کام عشق بودم رو به تو راهی شدم
"بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را"
مستجاب الدعوه ای گر سوی بالامی بری
دستهای پشت موهای کسی مستور را
چشم تو جمع نقیضین است تلخ است و عسل
مست را مخمور و ساحر میکند مسحور را
می کشم بر زلف شب تا پشت ابر غیرتم
قرص ماهی که شده با دست من محصور را
بر سر عشقم مزن فریاد ممنون میشوم!
نازنین، معذور اگر داری دل مامور را
پر بگیرد جان من از خنده هایت...خوش بزن!
محض شادی می زند کودک به سنگ عصفور را
اشک را بگذار و با آتش به جنگ اخگر آ
کی توان با آب کم کردن تب محرور را
خاطری طبع گلی گر زخم شد از بودنت
پیش گردن نِه دلاوارا دم ساتور را
#دلاوار
- ۹۴/۰۸/۲۷
بسیار اشعار زیبا و دلنشینی را نوشتید به شما تبرک میگم بابت دست قلمتان