خوشا آن دم که مجنونی برِ جانانه می میرد
به گردِ شمع می گردد، چونان پروانه می میرد
شبیه شاخه ی پیچک گرفتارم به گیسویی
که می پیچد به پای من چو می ریزد به هر سویی
چون آفتاب از افق خون بر آمدی
پرواز عشق کرده ای و بی پر آمدی
واژه، غریب، بادبادک، عبور
بادباکی که در عبور خود
تلخ می شود غریب، کم نبود
هر روز با نگاه تو پیوند میخورم
مثل سفال می شکنم بند میخورم
بیگمان قلب ظریفش داغ باران داشته
ترس از گرما و اندوه بیابان داشته
گاه وقتی کبوتری بشوی اهلی آسمانِ بارانها
قلمت جای ابر میگرید، عشق را روی خواب گلدانها
چتر نجاتم! مهربان! بی تو جهانم،
یک کاخ مخروبه است امنیت ندارد
من آن سوار به امّن یُجیب میخواهم...
که دل اسیر به خاک زمین خانهی اوست
کبوتری تو، سپیدی، من آن کلاغ سیاهم
که رد ترس به دوشم...، که پا به جاده و راهم