هر روز با نگاه تو پیوند میخورم
مثل سفال می شکنم بند میخورم
بیگمان قلب ظریفش داغ باران داشته
ترس از گرما و اندوه بیابان داشته
گاه وقتی کبوتری بشوی اهلی آسمانِ بارانها
قلمت جای ابر میگرید، عشق را روی خواب گلدانها
چتر نجاتم! مهربان! بی تو جهانم،
یک کاخ مخروبه است امنیت ندارد
من آن سوار به امّن یُجیب میخواهم...
که دل اسیر به خاک زمین خانهی اوست
کبوتری تو، سپیدی، من آن کلاغ سیاهم
که رد ترس به دوشم...، که پا به جاده و راهم
مثل چشمانت زمان دیدنم
ای بسا ناگفتنی دارد دلم
ماه مصباح هدایت به زمین افتاده
به سرخنجر کندی و ز کین افتاده
شاهکار خلقتش را می کند رب اش نگاه
تاخبر می آید از شاه سپه در قتلگاه
وقتی زمان همراه دل تنگی نباشد!
گویی که شعری خوانده آهنگی نباشد