نقیضه ی طنز با مطلعی از قصیده حافظ
«ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی»
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
گذشت دوره ی آن کیس های مجانی
دلاوار(ح. عباسی فر)
گذشت دوره ی نامه گذشت دوره ی عشق
رسیده دوره ی چت ها... قرار پنهانی
«دلاوار»
رسیده وقت وصال سریع و بی زحمت
ولی امان طلبم از رفیق مامانی
«محدثه.س»
چه خوب اگر برسد باز روزهای قدیم
و لحظه ای که یهو می رسید طوفانی
همان دمی که شنیدیم زنگ خانه و بعد
صدای دختر همسایه... نذر ... قربانی...
«دلاوار»
وفا و عشق و بقا نیست هیچ هنر و
هنر تو داری اگر یار خود بپیچانی
«محدثه.س»
گذشت دوره سکه و باجه تلفن
رسیده مخ زنی حتا به استیکردانی
خدا رساند مکانی به نام پی وی و بعد
نفس بریده ها پسرها از این به آن جانی
«زهرا. ر»
شدم من عاشق و در آن زمانه ی سخت
گرفت دستمو بابامو گفت: حیوانی؟
«دلاوار»
برای یک دو سه جمله کامنت بازی و بَس
هزار دلهره داری چنان که میدانی
«محمد.م»
نیاز نبود بگوئیم ما که "دوستت دارم"
فقط یکی دو نگاهی و بعد: می دانی؟
«دلاوار»
چه رفت و آمدی است بین این صفحات
تو فیلن و منم آن ثابت و تو میدانی
«محدثه. س»
تصورم ز لبانت شبیه غنچه بود ولی
شبیه پنجره ای باز زیر بارانی
«دلاوار»
در این زمانۀ سرعت، به یُمن اینترنت
گذشت دورۀ عشق و نگاه پنهانی
«محمد. م»
در انتهای دو ابروی نازک پسران
بخوان تو شیوه ی مردانگی! به آسانی!
«دلاوار»
صدا زند که بیا شامتو بخور ای مرد
زنم وگر نروم قصه هست: "خود دانی"
«دلاوار»