مثل چشمانت زمان دیدنم
ای بسا ناگفتنی دارد دلم
ماه مصباح هدایت به زمین افتاده
به سرخنجر کندی و ز کین افتاده
شاهکار خلقتش را می کند رب اش نگاه
تاخبر می آید از شاه سپه در قتلگاه
مرا به عطر گناهی که می دهد بدنم
ببخش گرچه به حق مستحق غرق شدنم
حاجیان در روز قربانی حج و در منی
لحظه تسلیم در میقات قربانی شدند
برای این دل تنگم قدم زدن درمان
همیشه سهم نگاهت رسیده بر دگران
دوباره شب شد و باران زند هوای خودم
خودم دوباره نوشتم فقط برای خودم
باهمه ترشی و پیش خودتان شیرینی
از همه مهر و وفا خواهی و روشن بینی
اصلا قبول نیست بدون نگاه تو
هرگز قبول نیست رود رود راه تو
لبخند زدی و باز با لب خندت …
آن غم که به قلب من زد آتش گم شد